تاریخ : جمعه 90/10/30 | 5:9 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی
در سرم هوایی نیست جز تو
در دیده نوری همانند اولین خط
در دل غوغایی برپاست
معبودا گمراهم ز فزونی دانش تو
لیک گو این همه ظلم سببش چیست
عدل علی راه خود را بر ما بست؟
هر روز زبانه جنگ به گوش می رسد
قلبم می سوزد
نگاهم به سوی چیزی نمی رود
دستانم بی اختیار سراپا مشت می شوند
از برای کوبش
و من با تمامی این خیالاتم ماندم
و جنگ هر روز تیره تر شد
برادرم مرد
خواهرم پژمرد
پدر و مادرانم سوی تو شتافتند
من هنوز در اوهام خویش مانده ام
این سر گنجایش حرفهایت را ندارد
همانند موسی
ابراهیم خلیل تو
و فقط از پادشاه بگو
وعده اش می رسد؟
کی؟
و می دانم هنوز در سعادت به رویم بستی
ولی به روی دیگران باز کن
این روز هم آمد و یار نیامد
و بازهم تا هفت می شمارم!!!
آخر فقط اوست که راه این جنگ می بندد
و آنجاست که کودکان سرزمین من می خندند...
اللهم کن لولیک الفرج